پدر شاهزاده، او را به شهر محل حکومت برادر بزرگش که مالک نام دارد میفرستد تا راه و رسم حکومت کردن را از برادرش یاد بگیرد. اما هنگامی که شاهزاده به شهر میرسد، دشمنان مالک برای بهدست آوردن گنجهای شهر، به آنجا حمله میکنند. او سرانجام برادرش را پیدا میکند و همراه یکدیگر به غار سلیمان میروند. مالک به او میگوید که اگر ارتش سلیمان را آزاد کند، میتواند تمامی دشمنان را شکست دهد. در این راه، شاهزاده سعی میکند جلوی برادرش را بگیرد؛ اما مالک در نهایت این کار را انجام میدهد و بهجای آزادشدن ارتش سلیمان، اشتباهاً ارتشی اهریمنی آزاد میشود.