داستان در شهر کوچکی در انگلستان و در دورهٔ ویکتوریایی اتفاق میافتد. ویکتور ون دورت و ویکتوریا دورگلات بنا به ملاحظات مالی و اجتماعی خانوادههایشان میخواهند با هم ازدواج کنند. در هنگام تمرین مراسم عروسی، ویکتور مدام خطابهای را که باید بگوید فراموش میکند و کشیش به او میگوید اگر اینگونه بخواهد فراموشکاریهایش ادامه بدهد، عروسی باید به تعویق بیفتد.